پریشان کنم زلف سیاهم،شانهاش با تو!
چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ
تنگ شده...برای دست انداختن توی موهام و تغییر زاویه ی دستم به اندازه ای که بازوم درد بگیره.برای جمع کردن پاهام،وقت ِ خواب،که موهامو از بالای تخت پهن میکردم رو بالشم و قد ِ موهام،خودمو میکشیدم پایین و اندازه گرفتن اینکه چقدر بلند شدن.برای سیبیل گذاشتن با انتهای مجعدشون.برای خیسی ِ خنک ِ بعد ِ حموم ِ پشت ِ گردن ِ لباسم.واسه پیچوندنش و زدن یه کلیپس کوچیک،برای سُر نخوردن چادر از روی ِ سر.برای ِ گیس ِ یه وری ِ موها،برای بافتن ِ موهام به دستای مامان که هربار بابا بعدش شروع میکرد به ناز کردنشون.برای خرگوشی بستن،برای پیچوندن موها،مث ِ گوشای Oh توی انیمیشن Home.دارم تمرین میکنم برای مرحله های جدیدی که قاعدتن باید خوشحال باشم براش،ولی نیستم.مرحله هایی که دیگه هیچی برای من نیست.نه وقت اندازه گرفتن ِ موهای قبل خواب،نه مسخره بازی با موها،نه وقت گذاشتن ِ طولانی برای ویتامینه کردن ِ دقیق ِ موها با انواع و اقسام شامپو و نرم کننده و ماسک و اسپری،نه حتا سشوآر کشیدنشون.حتا اینکه چادر هم از سرم سُر بخوره،چاره داره.میخوام برم جایی که مامان و بابا نیستن،یا کمتر هستن،خیلی کمتر،جایی که موهامو انقدری کوتاه کنم که وقت ِ درس خوندن و پشت ِ لپتاپ نشستن،تو پیشونیم نریزن.
حتا اون وقتی که آرایشگر قیافه ش با گفتن میخوام موهامو کوتاه کنم،رفت تو هم،دلم نسوخت.اما الان که باد خنک میاد و توی تنهایی و تاریکی اتاقم،کنار پنجره نشستم و نور ِ ماشینایی که از کوچه بغلی رد میشن،میفته رو صورتم،دلم تنگ این شده که باد بپیچه تو موهام...
۹۴/۰۴/۳۱