به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

پارسال،امسال

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

پارسال،همین روز:خسته و کوفته،سوار سرویسای دانشگاه برمیگشتیم خونه.ایستگاه آخر،کنار مصلای شهره،پیاده که شدیم،صدای دعای عرفه،قلبمو زیر و رو کرد.نمازمو نخونده بودم،مطمئن بودم تا برسم خونه،یا از وقتش میگذره،یا اگرم به موقع برسم،از خستگی،نای خوندن ندارم.به "س" و "ص" که همراهم بودن،گفتم بریم مصلا نمازمو بخونم؟یه کم از دعای عرفه رو هم گوش بدیم؟با اینکه تیپ فکریشون شاید چندان مذهبی نبود،دلمو نشکستن و قبول کردن که بریم.نشستن تو حیاط مصلا و من رفتم وضو بگیرم.جلوی آیینه که وایسادم،یادم اومد صبح وقت بیرون اومدن پنکک و کرم زدم به صورتم و بدتر از همه اینکه نه دستمال مرطوبی همراهمه،نه حتا وضوخونه مایع دستشویی داره که دلمو به دریا بزنم و صورتمو باهاش بشورم.همونطور دو دل با صورت آرایش دار وضو گرفتم و زفتم تو مسجد.هر کسی تو حال خودش بود،یکی گریه میکرد،یکی سرش رو به دیوار کنارش تکیه داده بود و خیره بود،یکی داشت نماز میخوند.وایسادم به نماز،دلم گرفت.از اینکه اولین باره دعای روز عرفه رو توی مسجد میشنوم.دلم پر کشید برای صحرای عرفات که چند ماه قبلترش خالی از حاجی دیده بودمش و کلی غبطه خوردم به حال اونایی که هر سال دعاهاشونو اونجا میخونن.دلم برا زیر ناودون طلای خونه خدا پر کشید.یادم افتاد به قول و قرارم با خدا،که زندگیمو سپردم دستش.که خودش هر طرفی میخواد ببردم و غر نزنم.که کل قدمای من توی مکه و مدینه با این دعا برای خودم همراه شده بود که وضع درهم و برهم زندگی اون روزام مرتب بشه.یه قطره اشکم چکید روی صورتی که شک داشتم آب وضو بهش رسیده یا نه...

امسال،الان:نشستم روی تختم که یه زمانی مقر حکومتم بود،فکر میکنم چقدر نسبت بهش حس غریبگی دارم،به تختم توی خوابگاه و روتختی گل گلیش فکر میکنم.به اینکه پارسال امید به زندگیم توی درس چیزی در حدود زیر صفر بود و شک داشتم به تموم کردن لیسانسم و خدا با گذاشتن یه راه عالی پیش پام و شکستن غرورم،منو جایی گذاشت که امسال با رتبه دو رقمی توی یکی از بهترین رشته ها و دانشگاه های ایران دانشجوی ارشدم.دنیام چقدر کوچیک بود و الان چقدر بزرگتر فکر میکنم.چه آدمای بیخودی رو دور خودم جمع کرده بودم و الان دورشونو یه خط پررنگ کشیدم.که پارسال چی بودم و فکرام چی بود،امسال چی هستم و قراره چی باشم.

سرّ اون نماز نصفه نیمه و قرضی چی بود،الله اعلم ولی لذتش رو دیشب که بابا ساعت دو نصفه شب،اومده بود ترمینال دنبالم و از کنار مصلا رد شد،از ته دلم،بعد یه سال حس کردم.

پ.ن:هممون یه کمی ته دلمون خدا رو داریم،یه کم حواسمون بهش باشه که اگه یه قدم به سمتش بریم،به سمتمون میدوئه...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۱
همیشه لبخند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">