به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

There's been a history...

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ

پناه،دلم میخواست وقتی امروز دکتر میم 5 دقیقه قبل امتحان،به عادت هرروزه ش که به همه ی دانشجوهای دانشکده سر میزنه،اومد تو کلاسی که ما منتظر ممتحن بودیم،و با دیدن قیافه ی یکی از همکلاسیام،برای بهتر شدن حال و هواش،درباره اینکه زندگی ارزش غصه خوردن نداره و اگه دنیا بلایی به سرت آورد،بلا سرش میاد،حرف میزد و من چشمام هی پر شد و پر شد و لبام لرزید و استاد با دیدن قیافه ی من حرفشو خورد،ماگ پر از چاییمو پرت کنم زمین،،شکلات ِ جویده شده ی توی دهنمو تف کنم بیرون و بدو بدو خودمو برسونم خوابگاه،وسایلمو جمع کنم و برای همیشه برگردم خونه.شکل دلتنگی شدم،که وقتی پشت به آفتاب راه میرم،میبینم سایه م،بغلم کرده مبادا جایی گم بشه و بشم و تنها تر از چیزی که هستم بمونم.پناه،من با تمام وجودم وقتی دو شب پیش،میم رو بعد چند سال از دور دیدم،حس کردم دلم مچاله شد و چروکاش همیشگی شد.رفتم دنبالش که رفت داخل میوه فروشی.صداش زدم،برگشت،باورش نمیشد من باشم،هرچی تو دستش بود ریخت زمین و سفت بغلم کرد.دستام بالا اومد و سفت تر بغلش کرد.آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم،از هم دلخور بودیم و بعدش،فقط تکست بود،با تیکه و کنایه و بعدش هیچی.آدما توی غربت قدر داشته هاشونو بهتر میدونن که وقتی منو به دوست متعجبش معرفی میکرد گفت "دوست صمیمیم".که وقتی از پله میرفتیم بالا،سایه های دلتنگمون دست تو دست هم بودن.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۴/۱۰/۲۹
همیشه لبخند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">