پناه،کاش امروز بودی و میدیدی که وقتی درباره ش حرف میزد،چطور لبخند تو چشماش متولد شد.که من نمیتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم.که نشستم وسط اونهمه دود سیگار،زیر نگاه های سنگین ِ کسی که تحملش رو ندارم و پا به پاش کلی خندیدم و حرف زدم و عکس گرفتم،حتا این بار کیک شکلاتی سفارش دادم و زیر دونه های خیلی ریز برف،در حالی که دستام از شدت سرما،یخ زده بود و حس میکردم خون توی رگام تا کتفم یخ زده،کنارش شونه به شونه در سکوت راه رفتم.دیدن کسی که داره عشق رو تجربه میکنه،برای کسی که تابحال تجربه ش نکرده،خیلی جذابه و در عین حال،یه جور حس خلاء ایجاد میکنه ته ِ ذهنش.نمیدونم کی و تو چه سنی قراره این نامه ها رو بهت بدم تا بخونی،ولی امیدوارم بدونی که از نظر علمی،وقتی توی یه محیطی خلاء باشه،فشار ِ خارج از مرز ِ اون محیط،باعث میشه که محیط مچاله بشه.اینه که ذهنم مچاله شده.که وقت ِ خوردن ِ آش رشته،این بار نتونستم لذت ببرم از رشته ها و پیاز داغ ِ فراوون یا عطر نرگسا رو حس کنم.یا حتا یادم نیست که وقت ِ برگشت چه موزیکی گوش میدادم.باید یه سری اتفاقا بیفته که بفهمی آستانه ی لذت بردنت از زندگی،داره ذره ذره بالاتر میره و تنهایی دیگه نمیشه ادامه ش داد.که اتفاقای ریز و درشتی که دارن سریال طور توی زندگیم اتفاق میفتن،کم کم آستانه ی درک منو هم از زندگی بالا و بالاتر میبرن و برای فاز جدیدی از زندگیم آماده م میکنن...