به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

پناه،کاش امروز بودی و میدیدی که وقتی درباره ش حرف میزد،چطور لبخند تو چشماش متولد شد.که من نمیتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم.که نشستم وسط اونهمه دود سیگار،زیر نگاه های سنگین ِ کسی که تحملش رو ندارم و پا به پاش کلی خندیدم و حرف زدم و عکس گرفتم،حتا این بار کیک شکلاتی سفارش دادم و زیر دونه های خیلی ریز برف،در حالی که دستام از شدت سرما،یخ زده بود و حس میکردم خون توی رگام تا کتفم یخ زده،کنارش شونه به شونه در سکوت راه رفتم.دیدن کسی که داره عشق رو تجربه میکنه،برای کسی که تابحال تجربه ش نکرده،خیلی جذابه و در عین حال،یه جور حس خلاء ایجاد میکنه ته ِ ذهنش.نمیدونم کی و تو چه سنی قراره این نامه ها رو بهت بدم تا بخونی،ولی امیدوارم بدونی که از نظر علمی،وقتی توی یه محیطی خلاء باشه،فشار ِ خارج از مرز ِ اون محیط،باعث میشه که محیط مچاله بشه.اینه که ذهنم مچاله شده.که وقت ِ خوردن ِ آش رشته،این بار نتونستم لذت ببرم از رشته ها و پیاز داغ ِ فراوون یا عطر نرگسا رو حس کنم.یا حتا یادم نیست که وقت ِ برگشت چه موزیکی گوش میدادم.باید یه سری اتفاقا بیفته که بفهمی آستانه ی لذت بردنت از زندگی،داره ذره ذره بالاتر میره و تنهایی دیگه نمیشه ادامه ش داد.که اتفاقای ریز و درشتی که دارن سریال طور توی زندگیم اتفاق میفتن،کم کم آستانه ی درک منو هم از زندگی بالا و بالاتر میبرن و برای فاز جدیدی از زندگیم آماده م میکنن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
همیشه لبخند

مستی ِ جاده ی گیلان به خراسان خوب است...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۵
همیشه لبخند

پناه،دلم میخواست وقتی امروز دکتر میم 5 دقیقه قبل امتحان،به عادت هرروزه ش که به همه ی دانشجوهای دانشکده سر میزنه،اومد تو کلاسی که ما منتظر ممتحن بودیم،و با دیدن قیافه ی یکی از همکلاسیام،برای بهتر شدن حال و هواش،درباره اینکه زندگی ارزش غصه خوردن نداره و اگه دنیا بلایی به سرت آورد،بلا سرش میاد،حرف میزد و من چشمام هی پر شد و پر شد و لبام لرزید و استاد با دیدن قیافه ی من حرفشو خورد،ماگ پر از چاییمو پرت کنم زمین،،شکلات ِ جویده شده ی توی دهنمو تف کنم بیرون و بدو بدو خودمو برسونم خوابگاه،وسایلمو جمع کنم و برای همیشه برگردم خونه.شکل دلتنگی شدم،که وقتی پشت به آفتاب راه میرم،میبینم سایه م،بغلم کرده مبادا جایی گم بشه و بشم و تنها تر از چیزی که هستم بمونم.پناه،من با تمام وجودم وقتی دو شب پیش،میم رو بعد چند سال از دور دیدم،حس کردم دلم مچاله شد و چروکاش همیشگی شد.رفتم دنبالش که رفت داخل میوه فروشی.صداش زدم،برگشت،باورش نمیشد من باشم،هرچی تو دستش بود ریخت زمین و سفت بغلم کرد.دستام بالا اومد و سفت تر بغلش کرد.آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم،از هم دلخور بودیم و بعدش،فقط تکست بود،با تیکه و کنایه و بعدش هیچی.آدما توی غربت قدر داشته هاشونو بهتر میدونن که وقتی منو به دوست متعجبش معرفی میکرد گفت "دوست صمیمیم".که وقتی از پله میرفتیم بالا،سایه های دلتنگمون دست تو دست هم بودن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۹
همیشه لبخند
+دیدی وقتایی که کثیف میشی،میری زیر ِ دوش،اگه همینجور زیر دوش وایستی و بعدش بیای بیرون خودتو خشک کنی،احساس تمیز بودن نمیکنی؟که حتمن باید دست بکشی به بدنت،صابون بزنی به پوستت تا حس کنی تمیز شدی؟
-خب؟
+آلوده شدن ِ آدما از نظر ِ فکری به چیزی هم همینه،هرچقدر خودت تقلا کنی برای پاک شدن از شر این فکرا،خلاص نمیشی،باید یه چیزی،یه کسی،یه دستی،بهت کمک کنه،دست بکشه رو نقطه های آلوده،آروم آروم پوسته های روی زخمت رو بکنه،که هوا برسه بهت،که کم کم خوب بشی...
-پیداش کردی؟
+...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۱
همیشه لبخند
شاید فکر کنی حرفایی که به زبون میاریم بیشتر دل میشکنن،ولی بدون حرفایی که گفته نمیشن،یا دیر گفته میشن،اثر تخریبیشون،میلیونها برابر گفته شده هاست.
۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۷
همیشه لبخند
سفارش کن که رو سنگ قبرم یه پ.ن اضافه کنن،بنویسن "دوست خوبی بود،دوست خوبی نداشت" :|
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۹
همیشه لبخند

میدونی مامان؟اعتقاد داشته باش،نمیگم به خدا،چون هر کسی برای نظم مطلق حاکم به زندگیش یه اسمی داره،مثلن من که خدام یه انرژی بی نهایت و تموم نشدنیه،خداتو توی قلبت پیدا کن و همیشه نگهش دار.اعتقاد،حتا اگه خیلی خیلی کم باشه،باعث میشه وقتی تو قعر بدبختی دستات دنبال یه جادست میگرده برا بالا رفتن،یه رشته ی باریک،شاید از نخ باریک تر،پیدا میشه که خودتو باهاش بکشی بالا،هرچند سست،هرچند کم.بعد که کم کم خودتو میکشی بالا،میفهمی خدا،شاید نیاد دم غروبا بشینه کنارت،براش پرتقال پر پر کنی و باهات گپ بزنه،ولی هواتو داره و وقتایی که پات میره رو پوست موز و در شرف افتادنی،حرفاش از زبون ِ مخلوقاش،دو تا دست میشه و از پشت بغلت میکنه که نلغزی.گاهی وقتا خدا یه دختر با گیس ِ یه وری بلوطی ِ بلنده که غروب میاد دنبالت،دستتو میگیره میبره کلاس یوگا که استرسات مث تف بپاشه تو روی این زندگی ِ نکبت،گاهی مثل ِ یه آقای خوشتیپه وسط خیابون که وقتی داری با دوستت حرف میزنی،برمیگرده و بهت پیشنهاد ازدواج میده و کلی میخندوندت که غرغرات یادت بره،گاهی یه آیه ی قرآنه توی یه کانال تلگرام که برات میاد و دوستی که میگه "نمیدونستم اسمت قرآنیه" گاهی مثل یه نوزاده که وقتی بغلش میگیری و بو میکشی زیر گلوش رو و کم کم تو بغلت میخوابه،آرامش میگیری و حس میکنی دلت میخواد یکی از این موجودای صرفن در خواب بی آزار رو برای خودت داشته باشی.پناه،وقتایی که برات مینویسم،آب قند لازم میشم بس که دلم میخوادت و تو دلم قربون صدقه ت میرم.این روزا،انرژی بی نهایت من،شاید داره تنبیهم میکنه،ولی نشونه هاش،مثل ِ آیه نوشته های روی در و دیوار دانشکده پزشکی،مثل ِ پستای آخر ِ شب ِ کانال ِ آیه های نور،همشون وصف حالمن.جانم،این روزا مامانت بیشتر از هر وقت دیگه ای روی مرز بی اعتقادی پشتک وارو میزنه و عن قریبه که یه ور ِ این مرز غش کنه.میشه براش دعا کنی و بشی رشته ی بین من و خودش؟تو که هنوز یه اپسیلون از انرژی ِ بی نهایتی و زمینی نشدی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۹
همیشه لبخند

از قفسه،کتاب ِ بادباک باز را برمیداشتم که کتابهای ِ جیبی ِ جبران خلیل جبران افتادند روی ِ زمین.برای برداشتنشان روی  زمین چمباتمه زدم و به صدای ِ ویولن ِ پسر ِ همسایه،که ماه هاست از نیمه شب به بعد شروع میشود،گوش کردم.پدر و مادرم آدمهای ِ همسایه بازی نیستند،پس از اهالی ِ خانه ی پشتی،فقط شغل ِ پدر ِ خانه و اسم ِ مرسده و معین را میدانستم،که به لطف ِ عادت ِ بلند حرف زدنشان،ناخواسته شنیده بودم.آن سالهایی که مجبور شدیم به کرج کوچ کنیم،آنها توی ِ خانه ی پشتی زندگی میکردند.تابستان ِ پنج سال بعد که دوباره برگشتیم به خانه ی دوست داشتنیمان،مرسده ازدواج کرده بود و معین لیسانس مدیریتش را گرفته بود و در به در ِ اپلای ِ یک دانشگاه ِ امریکایی فرانسوی بود.اینها را نیمه شبها،وقتی همه میخوابیدند و محله در سکوت فرو میرفت وتوله سگ ِ یک ساله ی اردلان،پسر ِ کوچه پشتی،با آن صدای ِ نکره اش واق واق میکرد،فهمیدم.معین به عادت چند ساله اش،لغتهای ِ انگلیسی  را بلند بلند تکرار میکرد یا با شخصی فرضی به فرانسه حرف میزد و میخندید،آنقدر که گاهی،قهقه های ِ خسته اش،به هق هق تبدیل میشد،آنوقت بود که به ویولنش پناه میبرد و لابد،آنقدر میزد که خوابش ببرد.اواخر تابستان بود،یک شب صدای ِ مادر و پدرش می آمد،برای رفتن به خانه ی مرسده حاضر میشدند و صدای ِ معین،که از عصر،هر پنج دقیقه تکرار میکرد که کار مهمی دارد و  به خانه ی خواهرش نمیرود و در عوض فردا صبح که برگردند،خبرهای خوبی برایشان دارد.پدر و مادرش که رفتند،صدای یک اهنگ شاد ِ فرانسوی محیط را پر کرد.نیمه های شب تلفنش زنگ زد و اول پچ پچ و  بعدش صدایش هر لحظه بلند و بلند تر میشد و در آخر که فریاد زد "شوخی نکن عوضی".صدای  ِپاهاش روی ِ زمین و هاله ی نور در اتاقش نشان میداد چیزی را با کامپیوترش چک میکند. چند دقیقه ی بعد صدای ِسوزناک ِ ویولنش بود که گهگاه،فالش میشد،ولی باز به دل مینشست.ویولن که ساکت شد،صدای ِ استارت ِ ماشین آمد.فردا صبح که از نانوایی برمیگشتم،دم ِ درشان،یک ویولن افتاده بود با یک آرشه ی شکسته.ماه هاست که همسایه پشتی ها،در نبود پسرشان،خانه را فروخته اند به یک بساز و بفروش و او هم خانه را خراب کرده،اما هنوز هم نیمه شب ها،صدای ِ ویولن ِ معین،از اتاق ِ خراب شده اش،می آید.


معین واقعن مُرد،امسال که خیلی اتفاقی مامانش،مامانمو دیده بود،گفت معین زمستون دو سال پیش مرده...دقیقن همون وقتی که اینو مینوشتم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۱
همیشه لبخند

+Is this all real?or it is just happening inside my head...?

-Of course it's happening inside your head,Harry!But why should that mean it's not real?


 Harry Potter and Deathly Hollows 

+J.K Rowling


+اینا حقیقی ان؟یا همه ش فقط توی ِ ذهن ِ منه؟

-    البته که همه ش داره توی ِ ذهنت اتفاق میفته!اما کی گفته که  حقیقی نیست؟


 هری پاتر و قدیسان مرگبار

+جی.کی رولینگ


یاد داشت ِ سبز:یاد بگیریم فرق است بین واقعیت و حقیقت...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۶
همیشه لبخند

من آدم ِ نرفتن بودم،آدم ِ ماندن پای ِ خیلی ها،آدم  ِ خراب ِ رفاقت،آدم ِ "بند ِ کفشتم،گره بزن،خفه شم"،آدم ِ تو جون بخواه.آدم ِ ناراحت نشدن،آدم ِ نادیده گرفتن.آدم ِ دایورت کردن.الان،آدم ِ رفتنم.فقط رفتن و پشت ِ سرم را نگاه نکردن،آدم ِ ناراحت شدن،آدم ِ دلگیر شدن از حرف ِ یکی که تا دیروز هیچی نبود!هیچچچچچی!آدمی که فکر میکرد شاید یک اپسیلون صداقتش را برای خودش خرج کنند،آدمی که آنقدر امروز به عقل و شعور و فهمش -در عرض ِ دو ساعت- توهین شد،که چشمش را بست،و سرش را انداخت پایین و راهش را از هرکسی که فکرش را بکنید،جدا کرد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
همیشه لبخند