به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

دوستش داشت.یعنی وقتی بعد پنج سال،ازش عذر خواست به خاطر دوست داشتنش،فهمید که دوستش داشته و هربار که تا نوک زبانش می آمده،قورتش میداده.پنج سال دوست داشتن مدت کمی نیست که آدم از یکی برای خودش بت ِ جدیدی بسازد.دوستش داشته باشد و لبخندهایش را ببیند،دوستش داشته باشد و اخمهایش را ببیند،دوستش داشته باشد و بغض کردن ها،بلبل زبانی ها،و خستگیهایش را ببیند.فقط ببیند و وقت خنده هاش،توی ذهنش دوربین بردارد و عکس بگیرد از خوش اخلاقیهاش.وقت اخمهاش دلش بخواهد با انگشت اشاره،گره بین ابروهاش را باز کند،بغض را با بردنش به شهر کتاب باز کند و وقت ِ بلبل زبانیش هربار دنبال  راه های رمانتیکی برای بستن لبهاش داشته باشد و خستگیهاش را با قربان صدقه کم کند...اما پنج سال ِ تمام دهنش برای گفتن ِ حرف ِ دلش باز نشود و توی برزخ دست و پا بزند و بعد ِ گفتن حرفش؟تنها حس ِ تاثر را در قلب ِ کسی که دوستش داشته برانگیزد که چرا فرصت برای دوست داشتن ِ آدمهای جدید را با بزدلی از خودش دریغ کرده و آخرش تنها گفته "بخاطر پنج سال دوست داشتنتون عذر میخوام" و راهش را گرفته و رفته با بت ِ تخیلیش زندگی کند...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
همیشه لبخند

هرچی من خندون

+

تو به جاش اخمو

^_____^

پ.ن:

1.زده تو کار لج و لج بازی:|

2.ایشالا براتون تو پست بعدی توضیح میدم چجوری بلا ملا سر قالب بلاگ بیارین و خوشگلاسیون انجام بدین:))

ّبعدن نوشت:

سوالی درباره تغییر قالب داشتین،بپرسین،من به خودم باشه مجبورتون میکنم یه سه واحدی درس بردارین باهام برای یاد گرفتنش،تهشم از دَم همتونو میندازم:))))

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۳
همیشه لبخند
یه سال رفتیم نمایشگاه کتاب تهران،یهو دیدم یه آقایی اومده جلومو گرفته میگه من شما رو میشناسم!همیشه لبخند!همون دختر شمالیه،چرا نمیخندی پس!-صد البته با توجه به سابقه م اون موقع اسم مجازیم فرق داشت ولی بازم توش لبخند بود- بعد خب تنها شانسی که آوردم این بود که همراهم در جریان زندگی مجازیم قرار داشت،نیازی نبود برا توضیح بدم این آقا منو از کجا میشناسه و چرا اصرار داره وایسیم با هم صحبت کنیم.یه ربع ساعت بعدش هم یکی دیگه منو توی شبستان دید،جیغ کشان آرنجمو مث زندونیا گرفت،برد پیش یه تعداد آدمی که تک و توک میشناختمشون که به هم معرفیمون کنه و بعدش هم که به میتینگ ختم شد ماجرا:|توی دانشگاه هم اتفاقای مشابهی پیش اومد و حتا تبدیل به مشکلای بزرگی شد برام.خودم اگه یه روزی یه کسی از دنیای مجازی رو بدون هماهنگی و اطلاع قبلی ببینم،بدون توجه به موقعیتش یهو نمیپرم جلوش،با اسم مستعار صداش بزنم،سکته ش بدم.یه نگاه کوچیک و کوتاه میکنم از دور ببینم تنهاست یا نه،خسته س یا نه،حالت راه رفتنش بدون عجله س یا نشون میده که دیرش شده.اونوقت باید با خودم تصمیم بگیرم برم جلو سلام علیک کنم یا نه.هرچقدر هم که دوستش داشته باشمش،فقط سلام علیک و معرفی،نه که وایسم تا شجره نامه شو درنیاوردم،ول کن ِ موضوع نباشم.شهر ِ من شهر ِ کوچیکیه.خیلی کوچیک و من آدمی هستم که روابط اجتماعیم خیلی زیاده.اونقدر که بارها آشناها رو از پنجره اتاق که به کوچه باز میشه-کوچمون از بس خلوته به لاو استریت معروفه:دی-با یارشون دیدم و طبیعیه که وقتی پامو از خونه بیرون میذارم حداقل چهارتا آشنا رو ببینم و حالا اگه این آشناها بخوان  رو هر حرکت من ِ ریز بشن،فکرشو بکنین...نه ...اصلن فکرشو هم نکنین...ماها آدمیزاد خلق شدیم،با یه سری خصلت خوب و بد،همه آدما یه روزایی اخلاقشون سگیه،یه روزایی هم اونقد حالشون خوبه که دلشون میخواد هرکس رو دیدن دو تا ماچ ِ گنده بکارن رو لپش.خیلی از رفتارا میتونه براشون آزار دهنده باشه و باعث بشه اخم کنن و جیغ بکشن یا ممکنه یه اتفاق ِ ساده از نظر ِ ما باعث بشه مرگبار بخندن.ممکنه یه روز برق خونشون قطع شده باشه،دیر از خواب بیدار شده باشن و متوجه بشن که لباس اتو شده برای بیرون رفتن ندارن.یا وقت مسواک ِ صبحگاهی توی آیینه ی روشویی نگاه نکنن تا بفهمن ریملی که شب قبل به چشمشون بوده،تا روی گونه هاشونو سیاه کرده و کف خمیردندون رو چونه شون مونده،موهاشون سیخ سیخ شده یا چیزی تو این مایه ها.میخوام بگم بیایم از این به بعد سنگینی نگاهمونو کم کنیم.از فرق سر تا ناخن شست پای بقیه رو اسکن نکنیم و وقت ِ هورت کشیدن ِ آبمیوه مون،به جای خیره شدن به اونی که دورادور میشناسیم، نِی ِ آبمیوه رو جای دهن،تو دماغمون نکنیم!تشخیص اینکه آدما چقدر شبیه نوشته هاشون هستن رو بذاریم برای وقتایی که خودشون با میل باطنی جایی حاضر میشن.اصرار به اینکه حتمن باید ببینمت،حتا اگه به دیدار هم ختم نشه،آزار دهنده س.بیاین ریزه ریزه از خودمون شروع کنیم.همونطور که دوست نداریم وقتای هپلی بودن،وقتایی که عصبانی ایم،یا عجله داریم،کسی سنگین نگاهمون کنه و به خودمون میرسیم،به دیگران هم "یه جوری" نگاه نکنیم که انگار شاخ درآوردن و معذبشون کنیم:|

پ.ن:
الکی مثلن من خیلی معروفم:)))
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۲
همیشه لبخند

گفتار خداوند است که 

"چشم به راه باشید که من نیز مانند شما از چشم به راهانم"

پ.ن:

یه نفس مونده به تولدت و میدونم که روز تولد هدیه میگیرن و هدیه نمیدن،ولی من عیدی میخوام،خب؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۰
همیشه لبخند
تمام دیروز عصر،که توی ماشین نشسته بودم،گلدان جدید ِ هم اسمم به بغلْ، ماشین نصف ِ گیلان را دور زده بود.گلم را به عمه نشان داده بودم.خاله هم که حنا را دیده ،پرسید "چرا انقدر به گل و گیاه علاقه داری؟" و من تنها برگهای حنا را نوازش کردم.هندوها،معتقدند  روح پس از "مرگ" جسم را مانند لباس کهنه ترک می‌گوید و لباس نو می‌پوشد ،من اما تکه ای از روحم،قبل از مرگ،لباس جدیدی به تن کرده بود.حنایی که در خاک ریشه داشت،بخشی از من بود که سرگردانی را پشت سر گذاشته و پاگیر شده و گل داده بود.حنای ریشه دار  ِ من نیاز به مراقبت داشت،محبت،توجه.روزی دو بار کنارش نشستن و گل گفتن ِ من و گل شنفتن از روزهای پر نور،از روزی که گلدان براش تنگ باشد و قلبش بگیرد.از باغ و باغچه که علف هرز و شته و حلزون از سر و کولش بالا بروند و باید به غنچه هاش فکر کند.باید با خودم حرف بزنم،شاید فردا روز ِ پر نور تری باشد برای شکوفه دادن.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
همیشه لبخند

روزهای سیاهیست پناه!آدمها به خودشان هم رحم نمیکنند،چه برسد به اینکه لبخند را روی لب بقیه ببینند و سایه شان چنگال باز نکند برای پاره کردن خوشبختی دیگران.این روزها وقتی دست همدردی روی شانه هم میزنند،مطمئن باش فرداش از شادی کباب شدن دلش،بساط باربیکو و کباب پارتی به راه است.پناه!کاش میشد از وقتی که بیایی،مثل یک کوآلای همیشه خسته،همانقدر بغلی و مظلوم از گردنم آویزان شوی و هیچوقت هوای اکتشاف خوبیها به سرت نزند.روزگار هیچوقت بهتر نمیشود جانم،پس اگر این روزها بدی سوار خر مراد است،نوبت تو که برسد،وضع قابل تحمل تری پیش نخواهد آمد.وقتی سوغات مسیح - صلح - بعد از دو هزار و پانصد سال به چیزی جز وحشی گری تبدیل نشده...پناهم...دلم میخواست وسط عصر تکنولوژی دستت را میگرفتم،میرفتیم دهانه درفک،توی کپر با هم زندگی میکردیم تا درک درستی از جامعه داشته باشی...آدمهایی که آخر هفته ها جو خوب بودن میگیردشان و تا قله کوه که بالا بیایند و عشق و حالشان را که بکنند،خوبی شان ته میکشد،راهشان را میگیرند و میروند و فقط از خودشان آشغال و کثافت برای بازمانده ها به یادگار میگذارند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۲
همیشه لبخند

بلاگ:

تلخ همچون چای سرد  atiyee.blog.ir

دختری مستقر در ماه  inthemoon.blog.ir

قلم بافی های یک نیکولای آبی  nikolaa.blog.ir

خنده های صورتی  havijebanafsh.blog.ir

واژه چین  mandarabrha.blog.ir

بلاگ اسکای:

سکو  stonebench.blogsky.com

آدامس با طعم کروکودیل  korokodiledaroneman.blogsky.com

وقتی در متن خیابان سقوط میشوی  nasrina-rezaei.blogsky.com

تماما مخصوص narsisism.blogsky.com

پرشین بلاگ:

خرمالوی سیاه  almatavakol.persianblog.ir

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۹
همیشه لبخند

نه ساعت،بیست دقیقه کمتر است که بعد بیرون آمدن از حوزه آزمون ارشد آزاد،درس خواندن بی وقفه ی هفده ساله ی من،تمام شده و یکجور حس ِ سردرگمی مزخرفی نشسته روی دوشم و گردنم را سفت چسبیده و ول نمیکند.برای پر کردن موقت این کاسه ی چه کنمی که بعد فراغت از تحصیل همه ی آنهایی که مدرک وزارت علوم دارند،میگیرند دستشان،ترجمه متنهایی که از سر خجستگی  قبول کردم تند و تند تایپ میکنم تا زودتر برسد دست صاحبش.ولی خب بعد تمام شدن این چند صفحه چی؟میتوانم از فردا صبح که بیدار میشوم،هر روز موهام را بعد شانه کردن،روی شانه ی راستم گیس کنم و ماتیک صورتی به لبم بمالم و مامان را از قلمروی بیست و چهارساله اش بیرون کنم و کل مسئولیتهای مامان را بر عهده بگیرم،وقت ِ تفت دادن پیاز ِ غذا،صلح ابدی فرمان فتحعلیان را زمزمه کنم و به چین ِ دامنم خیره شوم و غصه ی لب پر شدن لاکهام را وقت ظرف شستن بخورم؟اینهمه درس خواندن که باز هم ته ِ ته ِ زندگی ِ هر دختری پیاز و لاک و رژ و دامن چین دار بشود؟یکی با عشق،یکی بی تفاوت و یکی با تنفر؟

+خرداد پر از رنگ و طعم اما بدون حادثه برای من یه چیزیه تو مایه های آذر...خنثی،خاکستری،گس...

++اینجا یه مهندس برق  از کار پاره وقت به شدت استقبال میکنه:دی برای فرار از بیکاری و گیر ِ دغدغه های دخترونه نیفتادن ترجمه هم انجام داده میشود:))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۰
همیشه لبخند
هربار که میخوام یه پست با پِیرنگ طنز بنویسم،یه نگاه میندازم به صفحه ای که جلوم بازه و جمله ی "بلاگ بیان،رسانه متخصصان و اهل قلم" !! و دم و دستگاهی که سیستم بیان داره،شیطونو لعنت میکنم،بَک اسپیس میگیرم نوشته هامو و سعی میکنم مودبانه و فاخر بنویسم:))
مخصوصن این قالبی که هول هولکی درست کردم،تا وقتی که سر فرصت یه خوشگل موشگلشو درست کنم،به شدت برام تداعی کننده مهمونیای رسمیه،که یهویی دعوت میشم،بدون هیچ آشنایی با میزبان و بقیه مهمونا و مجبورم یه گوشه خیلی متشخصانه بشینم و با وقار در جواب گفته های بقیه با یه لبخند فِیک سر تکون بدم و شیطنتمو مث این خانومای چاق  که برای مخفی کردن قسمتهای اضافه بر سازمان چربیاشون،مجبورن زیر لباسهای شیکان پیکانشون گِن بپوشن،یه جورایی قایم کنم:|
و صد البته همونجور که هیچ چیزی تا ابد مخفی نمیمونه،و آخرش همون خانوم چاقه وقتی که فکر میکنه هیچکی حواسش نیست،میاد یه شیرینی بذاره دهنش،یهو بُلوپی شکمش میزنه بیرون،بعله،شیطنت ِ منم اینجوری آشکار میشه:))))
خلاصه که هنوز حس معذب بودن داریم:دی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۱
همیشه لبخند
نون والقلم

از چهار سال پیش که بک آپ نوشته های دوست داشتنی ِ قدیمیم توی بلاگفا پاک شد،دیگر به کلمه ها دل نبستم و فقط نوشتم.یاد گرفتم که نوت پد لپتاپ،یادداشتهای گوشی،حاشیه جزوه بررسی یا پشت مقاله هایی که برای  پایان نامه م پرینت گرفته بودم،شاید نتوانند مخاطبهای خوبی باشند،اما قضاوت نمیکنند.یاد گرفتم که نوشته ها حتی اگر دیگر قابلیت خوانده شدن نداشته باشند هم،تاثیر دارند.همین که از مغزتان سُر بخورند روی عصبهای دستتان و از انگشتانتان متولد بشوند روی کاغذ،یک چیزی،یک جور انرژی ای،به این کائنات اضافه میکنند که پاک شدنی نیست.الان که بلاگفا رفته توی کما و کلمه های هزاران هزار نفر روی مرز نابودی و بودی لِی لِی میکنند،بین آدمهایی که بی صبرانه منتظر به هوش آمدنش هستند،بعضی ها ناامید شده اند و خیلی ها هم عین خیالشان نیست،رژه میروم و نفس عمیق میکشم و با رد شدن از کنار هر کس،دنبال انرژی ِ جمله هاش هستم،همانهایی که دارند لِی لِی میکنند و دیگر برایم مهم نیست کجا بنویسم.اثر کلمه های امروز من شاید فردا توفانی بشود توی صحرای کالاهاری و درختچه های اقاقیایش را سیراب کند...
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۴
همیشه لبخند