نه ساعت،بیست دقیقه کمتر است که بعد بیرون آمدن از حوزه آزمون ارشد آزاد،درس خواندن بی وقفه ی هفده ساله ی من،تمام شده و یکجور حس ِ سردرگمی مزخرفی نشسته روی دوشم و گردنم را سفت چسبیده و ول نمیکند.برای پر کردن موقت این کاسه ی چه کنمی که بعد فراغت از تحصیل همه ی آنهایی که مدرک وزارت علوم دارند،میگیرند دستشان،ترجمه متنهایی که از سر خجستگی قبول کردم تند و تند تایپ میکنم تا زودتر برسد دست صاحبش.ولی خب بعد تمام شدن این چند صفحه چی؟میتوانم از فردا صبح که بیدار میشوم،هر روز موهام را بعد شانه کردن،روی شانه ی راستم گیس کنم و ماتیک صورتی به لبم بمالم و مامان را از قلمروی بیست و چهارساله اش بیرون کنم و کل مسئولیتهای مامان را بر عهده بگیرم،وقت ِ تفت دادن پیاز ِ غذا،صلح ابدی فرمان فتحعلیان را زمزمه کنم و به چین ِ دامنم خیره شوم و غصه ی لب پر شدن لاکهام را وقت ظرف شستن بخورم؟اینهمه درس خواندن که باز هم ته ِ ته ِ زندگی ِ هر دختری پیاز و لاک و رژ و دامن چین دار بشود؟یکی با عشق،یکی بی تفاوت و یکی با تنفر؟
+خرداد پر از رنگ و طعم اما بدون حادثه برای من یه چیزیه تو مایه های آذر...خنثی،خاکستری،گس...
++اینجا یه مهندس برق از کار پاره وقت به شدت استقبال میکنه:دی برای فرار از بیکاری و گیر ِ دغدغه های دخترونه نیفتادن ترجمه هم انجام داده میشود:))