به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه ساعت،بیست دقیقه کمتر است که بعد بیرون آمدن از حوزه آزمون ارشد آزاد،درس خواندن بی وقفه ی هفده ساله ی من،تمام شده و یکجور حس ِ سردرگمی مزخرفی نشسته روی دوشم و گردنم را سفت چسبیده و ول نمیکند.برای پر کردن موقت این کاسه ی چه کنمی که بعد فراغت از تحصیل همه ی آنهایی که مدرک وزارت علوم دارند،میگیرند دستشان،ترجمه متنهایی که از سر خجستگی  قبول کردم تند و تند تایپ میکنم تا زودتر برسد دست صاحبش.ولی خب بعد تمام شدن این چند صفحه چی؟میتوانم از فردا صبح که بیدار میشوم،هر روز موهام را بعد شانه کردن،روی شانه ی راستم گیس کنم و ماتیک صورتی به لبم بمالم و مامان را از قلمروی بیست و چهارساله اش بیرون کنم و کل مسئولیتهای مامان را بر عهده بگیرم،وقت ِ تفت دادن پیاز ِ غذا،صلح ابدی فرمان فتحعلیان را زمزمه کنم و به چین ِ دامنم خیره شوم و غصه ی لب پر شدن لاکهام را وقت ظرف شستن بخورم؟اینهمه درس خواندن که باز هم ته ِ ته ِ زندگی ِ هر دختری پیاز و لاک و رژ و دامن چین دار بشود؟یکی با عشق،یکی بی تفاوت و یکی با تنفر؟

+خرداد پر از رنگ و طعم اما بدون حادثه برای من یه چیزیه تو مایه های آذر...خنثی،خاکستری،گس...

++اینجا یه مهندس برق  از کار پاره وقت به شدت استقبال میکنه:دی برای فرار از بیکاری و گیر ِ دغدغه های دخترونه نیفتادن ترجمه هم انجام داده میشود:))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۰
همیشه لبخند
هربار که میخوام یه پست با پِیرنگ طنز بنویسم،یه نگاه میندازم به صفحه ای که جلوم بازه و جمله ی "بلاگ بیان،رسانه متخصصان و اهل قلم" !! و دم و دستگاهی که سیستم بیان داره،شیطونو لعنت میکنم،بَک اسپیس میگیرم نوشته هامو و سعی میکنم مودبانه و فاخر بنویسم:))
مخصوصن این قالبی که هول هولکی درست کردم،تا وقتی که سر فرصت یه خوشگل موشگلشو درست کنم،به شدت برام تداعی کننده مهمونیای رسمیه،که یهویی دعوت میشم،بدون هیچ آشنایی با میزبان و بقیه مهمونا و مجبورم یه گوشه خیلی متشخصانه بشینم و با وقار در جواب گفته های بقیه با یه لبخند فِیک سر تکون بدم و شیطنتمو مث این خانومای چاق  که برای مخفی کردن قسمتهای اضافه بر سازمان چربیاشون،مجبورن زیر لباسهای شیکان پیکانشون گِن بپوشن،یه جورایی قایم کنم:|
و صد البته همونجور که هیچ چیزی تا ابد مخفی نمیمونه،و آخرش همون خانوم چاقه وقتی که فکر میکنه هیچکی حواسش نیست،میاد یه شیرینی بذاره دهنش،یهو بُلوپی شکمش میزنه بیرون،بعله،شیطنت ِ منم اینجوری آشکار میشه:))))
خلاصه که هنوز حس معذب بودن داریم:دی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۱
همیشه لبخند
نون والقلم

از چهار سال پیش که بک آپ نوشته های دوست داشتنی ِ قدیمیم توی بلاگفا پاک شد،دیگر به کلمه ها دل نبستم و فقط نوشتم.یاد گرفتم که نوت پد لپتاپ،یادداشتهای گوشی،حاشیه جزوه بررسی یا پشت مقاله هایی که برای  پایان نامه م پرینت گرفته بودم،شاید نتوانند مخاطبهای خوبی باشند،اما قضاوت نمیکنند.یاد گرفتم که نوشته ها حتی اگر دیگر قابلیت خوانده شدن نداشته باشند هم،تاثیر دارند.همین که از مغزتان سُر بخورند روی عصبهای دستتان و از انگشتانتان متولد بشوند روی کاغذ،یک چیزی،یک جور انرژی ای،به این کائنات اضافه میکنند که پاک شدنی نیست.الان که بلاگفا رفته توی کما و کلمه های هزاران هزار نفر روی مرز نابودی و بودی لِی لِی میکنند،بین آدمهایی که بی صبرانه منتظر به هوش آمدنش هستند،بعضی ها ناامید شده اند و خیلی ها هم عین خیالشان نیست،رژه میروم و نفس عمیق میکشم و با رد شدن از کنار هر کس،دنبال انرژی ِ جمله هاش هستم،همانهایی که دارند لِی لِی میکنند و دیگر برایم مهم نیست کجا بنویسم.اثر کلمه های امروز من شاید فردا توفانی بشود توی صحرای کالاهاری و درختچه های اقاقیایش را سیراب کند...
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۴
همیشه لبخند