پناه،این بار تو پناهم باش
میدونی مامان؟اعتقاد داشته باش،نمیگم به خدا،چون هر کسی برای نظم مطلق حاکم به زندگیش یه اسمی داره،مثلن من که خدام یه انرژی بی نهایت و تموم نشدنیه،خداتو توی قلبت پیدا کن و همیشه نگهش دار.اعتقاد،حتا اگه خیلی خیلی کم باشه،باعث میشه وقتی تو قعر بدبختی دستات دنبال یه جادست میگرده برا بالا رفتن،یه رشته ی باریک،شاید از نخ باریک تر،پیدا میشه که خودتو باهاش بکشی بالا،هرچند سست،هرچند کم.بعد که کم کم خودتو میکشی بالا،میفهمی خدا،شاید نیاد دم غروبا بشینه کنارت،براش پرتقال پر پر کنی و باهات گپ بزنه،ولی هواتو داره و وقتایی که پات میره رو پوست موز و در شرف افتادنی،حرفاش از زبون ِ مخلوقاش،دو تا دست میشه و از پشت بغلت میکنه که نلغزی.گاهی وقتا خدا یه دختر با گیس ِ یه وری بلوطی ِ بلنده که غروب میاد دنبالت،دستتو میگیره میبره کلاس یوگا که استرسات مث تف بپاشه تو روی این زندگی ِ نکبت،گاهی مثل ِ یه آقای خوشتیپه وسط خیابون که وقتی داری با دوستت حرف میزنی،برمیگرده و بهت پیشنهاد ازدواج میده و کلی میخندوندت که غرغرات یادت بره،گاهی یه آیه ی قرآنه توی یه کانال تلگرام که برات میاد و دوستی که میگه "نمیدونستم اسمت قرآنیه" گاهی مثل یه نوزاده که وقتی بغلش میگیری و بو میکشی زیر گلوش رو و کم کم تو بغلت میخوابه،آرامش میگیری و حس میکنی دلت میخواد یکی از این موجودای صرفن در خواب بی آزار رو برای خودت داشته باشی.پناه،وقتایی که برات مینویسم،آب قند لازم میشم بس که دلم میخوادت و تو دلم قربون صدقه ت میرم.این روزا،انرژی بی نهایت من،شاید داره تنبیهم میکنه،ولی نشونه هاش،مثل ِ آیه نوشته های روی در و دیوار دانشکده پزشکی،مثل ِ پستای آخر ِ شب ِ کانال ِ آیه های نور،همشون وصف حالمن.جانم،این روزا مامانت بیشتر از هر وقت دیگه ای روی مرز بی اعتقادی پشتک وارو میزنه و عن قریبه که یه ور ِ این مرز غش کنه.میشه براش دعا کنی و بشی رشته ی بین من و خودش؟تو که هنوز یه اپسیلون از انرژی ِ بی نهایتی و زمینی نشدی؟