به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

همینقدر شبیه فیلمهای اصغر فرهادی

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ
ظرفهای ناهار را با آب گرم و مایع ظرفشویی پریل،شستم و کتری را برداشتم تا از آب پر کنم،روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودی و نهنگ عنبر میدیدی که گفتی "یه مشت بهار نارنج بریز تو قوری چاییت،دلم لک زده برای عطر چاییات" و زیر چشمی دیدم که سر جات،جابجا شدی و زل زدی به ادامه فیلم.آستین تونیکم خیس شده بود و شالم روی موهام که وقت نکرده بودم،ببندمشان،سُر میخورد و عقب میرفت.پنجره کنار سینک را باز کردم و تا کتری پر شود،تکیه دادم به تاقچه و با برگهای پژمرده ولی پررنگ ِ قلمه ی حُسن ِ یوسفی که مامان سپرده بود از اصفهان همراهم بیاورم، و در آب گذاشته بودم لب ِ پنجره تا آفتاب بخورد و ریشه بزند،بازی کردم.دستهام کم کم داشت ورم میکرد و به خارش می افتاد.میدانی؟به من بگو انواع غذاهای دنیا را بپزم،اما ظرف؟هم اتاقی های خوابگاه هم تقریبا فهمیده اند من آدم ِ ظرف بشور نیستم.باد ِ سرد از لای ِ باز ِ پنجره مچ ِ دستم را گرفته بود و ول نمیکرد.کفِ دستم بعد از اینهمه ظرفی که شستم،هنوز حنایی بود.دیشب،عروس کف ِ دستم را حنا گذاشته بود و همراه داماد،برایم آرزوی همسری خوب کرده بود،داماد بامزه بازی درآورده بود که "به زودی یه شوهر ِ دکتر ِ پولدار".بعد برگشتن از مراسم،با مامان اسکایپ کرده بودم و مامان گفته بود "زیر قبه امام حسین برات دعا کردم به همین زودیا یه عروس خوشبخت باشی" و من با بی شعوری تمام،به آخرین باری که کسی برای من زیر قبه امام حسین دعایی کرده بود که برآورده نشد،فکر کردم و با پوزخند گفتم "حتما" و بعدش تو آمده بودی.تو آمده بودی.دستم مثل ِ یک دستکش ِ پلاستیکی ِ صورتی گوشتی شده بود و سرما،خارشش را بیشتر میکرد.شیر آب را بستم،زیر کتری را روشن کردم،میوه ها را تو ظرف چیدم،خرما زاهدی و کنجد عسلی گذاشتم کنار تنها استکان ِ چای و پرش کردم.فیلم تمام شده بود،آمده بودی روی مبل کنار ِ اوپن،با زانو ایستاده بودی و به چرخیدنهای من نگاه میکردی.سینی را دم ِ دستت گذاشتم و یک صندلی گذاشتم این طرف ِ اوپن و نشستم و دست گذاشتم زیر ِ چانه م و خیره شدم به بخار چای.با وحشت گفتی "دستت چی شده؟ورم کرده"گفتم "چیزی نیست،به پریل حساسیت دارم" گفتی "چه مایعی با پوست دستت سازگاره؟یادم بنداز وقت رفتن،برات بخرم بیارم."گفتم "نه خوبه،از بس خوبه و قویه،دستم ورم میکنه"چپ چپ نگاهم کردی و چایت را با نصف خرما سر کشیدی،گفتی "اع،خودت چایی نمیخوردی؟"...و خب...میدانی؟دیگر دلم نمیخواهد از اینجا به بعد داستان ادامه پیدا کند.خوب بودنها،خیلی هم خوب نیست.مثل ِ همین پریل که دستهام را میخارانَد.مثل ِ حس ِ همه ی وقتهایی که کاری خوب انجام میدهم ولی کارما برعکسش را صبح بعدش مثل ِ بطری ِ شیر میگذارد دم در اتاقم.پس دلم میخواهد داستانم را جایی همین حدود تمام کنم،همینقدر بی سر و ته،همینقدر شبیه فیلمهای اصغر فرهادی!بگذار هرکداممان داستانی نیمه کاره با پایانی باز داشته باشیم که بعدها وقتی کسی را در آغوش گرفتیم،یا در آغوش گرفته شدیم و قفل زبانمان برایش باز شد،پایانش را جوری تعریف کنیم که قهرمان قصه خودمان باشیم.
موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۴/۱۱/۰۹
همیشه لبخند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">