به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بازگشته ام به خانه.دیگر نه از هیاهوی خوابگاه خبری هست،نه از آفتاب تیز صبحهای اصفهان،نه از ریزگردهای روی برگ گلهای دم پنجره ی اتاقم.در عوض،چیزی مثل رطوبت گیلان،سطح پوست و زندگی ام را پوشانده و نوعی رخوت دلچسب بهم هدیه میدهد.آسمان نیمه ابری و آفتابی به مراتب ملایم تر،نسیمی که گهگاه با دستش پرده ی اتاقم را به رقص درمیآورد.حتا صدای گنجشکهایی که روی شاخه درخت ازگیل ژاپنی توی حیاط نشسته اند...هیچ چیز شبیه آخرین باری نیست که خانه را ترک میکردم الا یک چیز.روزهای آخر ِ رفتنم پر از جنب و جوش بود و انرژی و بغض.و الان تنها اشتراک روزهام با ده ماه قبل،همین بغض است.دوست داشتن،پناه!دوست داشتن،لنگر است.چنگ می اندازد به روح آشفته ات که مثل بادبادکی بی سرانجام که دست کودکی داده اند،در آسمان بالا و پایین میرود.مچاله اش میکند.چشمهات را تر میکند،دنیات تــــــــــــــــار میشود،لبخند به لبت میچسباند،گاهی خون را به قلبت سرازیر و گاهی ازش دریغ میکند.حس میکنی دستهات را که از هم باز کنی،بدون شک،بی بال،اوج میگیری و گاهی پر بسته تر از همیشه ای...و اما،ته ِ ته ِ قصه ی دوست داشتن،به گمانم،باید آخرش،روح آشفته ات را یک جایی،لابلای شاخه های سبز آغوش کسی،در پرت ترین جای ممکنی که ذهنت تصور کند،پیدا کنی و آرام بگیری.ریشه یکی کنید و جوانه بزنید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
همیشه لبخند