به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

میدونی خسته م بود،دلم میخواست سرمو بذارم رو پاهاش،چشمامو ببندم و تا ابد توی سکوت باقی بمونیم و موهامو نوازش کنه.که بخنده به لوس بازیم،صداش از اینور بره تاااااا زاگرس،از اونور بره تاااااا البرز،پژواک برگرده،بیاد و باز برسه به گوشم که قشنگ ترین موسیقی بود برام تو اون لحظه.که بگه پاشو سرتو بذار رو شونه م،که بازوشو بغل کنم،با خیال راحت،چشمامو ببندم و هر طرفی که رفت،منم دنبالش راه بیفتم تا آخر دنیا.دلم میخواست بشینیم ساعتها درباره یه موضوع علمی،بحث کنیم،از وسطای بحث بفهمم حق با اونه،آخرش بگم "ول کن این چرت و پرتا رو،خودمونو عشقه".خسته م بود،زیاد راه رفته بودم،سرم به بالش نرسیده،خوابم برده بود.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
همیشه لبخند
پناه!دلم میخواست میتوانستم زبان باز کنم از حالی که دارم،برایت بنویسم،طی یک هفته گذشته،بارها این صفحه را باز کردم و دردم را در قالب کلمه ها برایت نوشتم،اما هربار که خواندمشان،دیدم چیزی غیر از آنچه هست و رخ داده یا در حال وقوع است،بنظر میرسد.ظهر زنگ زده بودم تولدش را قبل از اینکه یادم برود،تبریک بگویم،بحث به جایی کشیده شد که پشت تلفن،با تعجب گفت "از بار قبلی که با هم حرف زدیم،تا الان،موضعت حداقل  120 درجه تغییر کرده،مراقب دلت باشیا،یه تکون دیگه لازمه".لرزیدم،از سرمای هوا بود یا از واقعیتی تلخ که داشت قاطی روزهام میشد.پناه،این روزها نفسم عجیب میگیرد و قلبم تیر میکشد.شبها اکسیژن نایاب میشود و دیوارهای خوابگاه لحظه به لحظه تنگ تر میشوند.از هوای اصفهان باشد یا هر چیز دیگری که مربوط به اصفهان است؟این را هم نمیدانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
همیشه لبخند

زیاد یا تند که آدما رو ورق بزنی،هم زود برات تموم میشن،هم هر لحظه ممکنه کاغذ ِ زندگیشون،دستاتو ببره و دردش تا مغز استخونت نفوذ کنه،با این که اسمش درده،ولی ارزش یاد گرفتن یه چیزایی رو داره.آدمای زیادی رو اگه ورق بزنی،کم کم درد این بریده شدن ِ دستات،برات بی اهمیت میشه.بی خیال میشی نسبت به همه چیز،لذت بخش ترین اتفاقا هم احساستو قلقلک هم نمیده،خودتو هم بعد یه مدت یادت میره.دلت تنگ روزایی میشه که احساس بود،حتا اگه دردناک.نه دیگران رو زود ورق بزن،نه برای هر کسی بُر بخور.نشو مث ِ ورق چک نویسایی که روزای قبل امتحان عزیز میشن و روز امتحان،بعد تموم شدن جلسه،زیر دست و پا میفتن و سهمشون،فقط ردّ کفش ِ عابراس.حتا اگه کاغذ میشی،اون بسته ای باش که از بس ظریف و باارزشه دست ِ هر کسی نمیدنش،که کسی دلش نمیاد دست بهت بزنه،چه برسه به اینکه دور بندازدت...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱
همیشه لبخند

دخترا قلبشون مث یه مزرعه آماده ی کشته،به محض اینکه محبت ببینه،شروع میکنه به سبز شدن...!


۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۷
همیشه لبخند

+این عکسا رو از خودت نذار رو پروفایلت

-چرا؟😐

 چی شده مگه؟😐

+قشنگه خب

  هرکسی ک نباید اینقدر واضح ببینتت

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۹
همیشه لبخند



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۶
همیشه لبخند
ظرفهای ناهار را با آب گرم و مایع ظرفشویی پریل،شستم و کتری را برداشتم تا از آب پر کنم،روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودی و نهنگ عنبر میدیدی که گفتی "یه مشت بهار نارنج بریز تو قوری چاییت،دلم لک زده برای عطر چاییات" و زیر چشمی دیدم که سر جات،جابجا شدی و زل زدی به ادامه فیلم.آستین تونیکم خیس شده بود و شالم روی موهام که وقت نکرده بودم،ببندمشان،سُر میخورد و عقب میرفت.پنجره کنار سینک را باز کردم و تا کتری پر شود،تکیه دادم به تاقچه و با برگهای پژمرده ولی پررنگ ِ قلمه ی حُسن ِ یوسفی که مامان سپرده بود از اصفهان همراهم بیاورم، و در آب گذاشته بودم لب ِ پنجره تا آفتاب بخورد و ریشه بزند،بازی کردم.دستهام کم کم داشت ورم میکرد و به خارش می افتاد.میدانی؟به من بگو انواع غذاهای دنیا را بپزم،اما ظرف؟هم اتاقی های خوابگاه هم تقریبا فهمیده اند من آدم ِ ظرف بشور نیستم.باد ِ سرد از لای ِ باز ِ پنجره مچ ِ دستم را گرفته بود و ول نمیکرد.کفِ دستم بعد از اینهمه ظرفی که شستم،هنوز حنایی بود.دیشب،عروس کف ِ دستم را حنا گذاشته بود و همراه داماد،برایم آرزوی همسری خوب کرده بود،داماد بامزه بازی درآورده بود که "به زودی یه شوهر ِ دکتر ِ پولدار".بعد برگشتن از مراسم،با مامان اسکایپ کرده بودم و مامان گفته بود "زیر قبه امام حسین برات دعا کردم به همین زودیا یه عروس خوشبخت باشی" و من با بی شعوری تمام،به آخرین باری که کسی برای من زیر قبه امام حسین دعایی کرده بود که برآورده نشد،فکر کردم و با پوزخند گفتم "حتما" و بعدش تو آمده بودی.تو آمده بودی.دستم مثل ِ یک دستکش ِ پلاستیکی ِ صورتی گوشتی شده بود و سرما،خارشش را بیشتر میکرد.شیر آب را بستم،زیر کتری را روشن کردم،میوه ها را تو ظرف چیدم،خرما زاهدی و کنجد عسلی گذاشتم کنار تنها استکان ِ چای و پرش کردم.فیلم تمام شده بود،آمده بودی روی مبل کنار ِ اوپن،با زانو ایستاده بودی و به چرخیدنهای من نگاه میکردی.سینی را دم ِ دستت گذاشتم و یک صندلی گذاشتم این طرف ِ اوپن و نشستم و دست گذاشتم زیر ِ چانه م و خیره شدم به بخار چای.با وحشت گفتی "دستت چی شده؟ورم کرده"گفتم "چیزی نیست،به پریل حساسیت دارم" گفتی "چه مایعی با پوست دستت سازگاره؟یادم بنداز وقت رفتن،برات بخرم بیارم."گفتم "نه خوبه،از بس خوبه و قویه،دستم ورم میکنه"چپ چپ نگاهم کردی و چایت را با نصف خرما سر کشیدی،گفتی "اع،خودت چایی نمیخوردی؟"...و خب...میدانی؟دیگر دلم نمیخواهد از اینجا به بعد داستان ادامه پیدا کند.خوب بودنها،خیلی هم خوب نیست.مثل ِ همین پریل که دستهام را میخارانَد.مثل ِ حس ِ همه ی وقتهایی که کاری خوب انجام میدهم ولی کارما برعکسش را صبح بعدش مثل ِ بطری ِ شیر میگذارد دم در اتاقم.پس دلم میخواهد داستانم را جایی همین حدود تمام کنم،همینقدر بی سر و ته،همینقدر شبیه فیلمهای اصغر فرهادی!بگذار هرکداممان داستانی نیمه کاره با پایانی باز داشته باشیم که بعدها وقتی کسی را در آغوش گرفتیم،یا در آغوش گرفته شدیم و قفل زبانمان برایش باز شد،پایانش را جوری تعریف کنیم که قهرمان قصه خودمان باشیم.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۹
همیشه لبخند

پناه،کاش امروز بودی و میدیدی که وقتی درباره ش حرف میزد،چطور لبخند تو چشماش متولد شد.که من نمیتونستم جلوی لبخند زدنمو بگیرم.که نشستم وسط اونهمه دود سیگار،زیر نگاه های سنگین ِ کسی که تحملش رو ندارم و پا به پاش کلی خندیدم و حرف زدم و عکس گرفتم،حتا این بار کیک شکلاتی سفارش دادم و زیر دونه های خیلی ریز برف،در حالی که دستام از شدت سرما،یخ زده بود و حس میکردم خون توی رگام تا کتفم یخ زده،کنارش شونه به شونه در سکوت راه رفتم.دیدن کسی که داره عشق رو تجربه میکنه،برای کسی که تابحال تجربه ش نکرده،خیلی جذابه و در عین حال،یه جور حس خلاء ایجاد میکنه ته ِ ذهنش.نمیدونم کی و تو چه سنی قراره این نامه ها رو بهت بدم تا بخونی،ولی امیدوارم بدونی که از نظر علمی،وقتی توی یه محیطی خلاء باشه،فشار ِ خارج از مرز ِ اون محیط،باعث میشه که محیط مچاله بشه.اینه که ذهنم مچاله شده.که وقت ِ خوردن ِ آش رشته،این بار نتونستم لذت ببرم از رشته ها و پیاز داغ ِ فراوون یا عطر نرگسا رو حس کنم.یا حتا یادم نیست که وقت ِ برگشت چه موزیکی گوش میدادم.باید یه سری اتفاقا بیفته که بفهمی آستانه ی لذت بردنت از زندگی،داره ذره ذره بالاتر میره و تنهایی دیگه نمیشه ادامه ش داد.که اتفاقای ریز و درشتی که دارن سریال طور توی زندگیم اتفاق میفتن،کم کم آستانه ی درک منو هم از زندگی بالا و بالاتر میبرن و برای فاز جدیدی از زندگیم آماده م میکنن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
همیشه لبخند

مستی ِ جاده ی گیلان به خراسان خوب است...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۵
همیشه لبخند