بیدمجنون،پلاک29
سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ
خوب یادمه،دو سال پیش،یه شب ِ دم کرده ی بهاری که هم ابر داره،هم میل به نباریدن و بخارپزْ کردن،سر همین کوچه خودمون،بغل پلاک 29 که قبلنا یه شعبه از بیمه بود،از بغل ِ بید مجنون که رد میشدیم،با دستم شاخه هاشو کنار زدم و بهش گفتم "دوستیای توی دانشگاه همینه،مزخرف و بیخود،فقط به درد عکس گرفتن میخوره که بعدنا به نامزدت عکسه رو نشون بدی و بگی،اینو ببین،الان رفته کانادا،استاد دانشگاه شده،هر دو سال یه بار میاد ایران،سمت راستیش هم شوهر کرد و ادامه تحصیلو بیخیال شد،الانم دومین بچه ش دو ماهشه، همه خبرا رو هم از فیسبوک و اینستاگرام دارم،منم که این جا وایسادم،فی الحال خدا انداخته تو بغل ِ شما" خندیده بود و گفته بود "چرت میگی و خودتم میدونی" گفته بودم "به خواب ببینی دو سال دیگه که درسمون تموم شد،اسمس بدم بگم دلم برات تنگ شده..." و خب،همیشه زمان همه چیز رو درست تر ثابت میکنه،دارم مانتوم رو برای قرار فردام اتو میکنم.قراره بیاد و من میخوام برم ببینمش و به طرز عجیب و مزخرفی هم دلم تنگشه.
۹۴/۰۳/۱۹