به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست؟

درختی سبز در اعماق جنگلهای گیلانم
که از لبخند لبریزم ، که از گریه گریزانم


*سید حمیدرضا برقعی
با خیلی دخل و تصرف!!!

لطفن لبخند بزنید:)
اینستاگرام من:
_eversmiling_

کلمات کلیدی
ننوشته بودم اومدیم خوابگاه جدید،نه؟ننوشته بودم شبی نیست که با کابوس به صبح نرسه،نه؟ننوشته بودم خواب برام بعد از نماز صبح معنی پیدا میکنه و همونم بچه ها اینقدر صدام میزنن برای رفتن سر کلاس،کوفتم میشه؟ننوشته بودم...یه ساعت بعد اذان مغرب بود که پیج کردن که جشن شب یلدا توی نمازخونه خوابگاه برگزار میشه.سر نماز نشسته بودم،یهو رفتم به یلدای پارسال،اشک تو چشمام جمع شد...جای خالی حاج بابا حتمن خیلی امسال تو ذوق میزنه.حاج بابایی که همزمان با لذت به ما نوه ها و شیطنتامون نگاه میکرد و لبخند میزد و به حرفای بچه هاش گوش میداد و میرفت توی اتاق،اون حافظ سبزه رو که وقتی خیلی بچه بودم خریده بود،میاورد تا فال بگیریم.چیزی که ازمون گرفته میشه حکمته و چیزی که بهمون داده میشه،نعمت.شکر که امسال برای اولین بار خونه نیستم و یلدا رو توی خوابگاه سر میکنم تا جای خالیشو نبینم.اما حرفم اینا نیست.حرفم اینه که وقتی رفتم نمازخونه،تازه یادم افتاد که امشب،شب به امامت رسیدن امام زمانه و من چقدر بی حواسم.که سال 88 همین ساعتا رو،قدم میزدم توی مسجد النبی و الان،سرم گرم ارائه درسای ارشده و اون کجا و این کجا...که وقتی صدای دف بلند شد و اوج گرفت،بغض منم باهاش باد کرد و باد کرد تا همین حالا.کاش میشد وقتی کز کردی کنار تختت توی یه اتاق 6 نفره که همه تو حلق هم نشستن،بزنی زیر گریه از دست خودت.یا کاش میشد دست بغض و غصه و ترسا رو توی این شبای خوب،گرفت و برد زیر درختای محوطه،سر برید یا گم و گور کرد و یه لبخند زد و برگشت تو اتاق.داشتن ترس داره.ترس از دست دادن.کسی که نداره چیزی رو،خیالش راحته که از دست نمیده.اما بین داشتن و نداشتنه گیر کردن ...اَه...


*از یغما گلرویی
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶
همیشه لبخند
ته لیوان شیشه ای که توش چایی میخوره،با لاک قرمز یه قلب تپل بکشی،برای همه اون وقتایی که کنارش نیستی ببیندش و انار قلبش بترکه از خوشی...
۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
همیشه لبخند

حقیقت اینه که یه چیزایی هست،هیچوقت بهتر نمیشن.مثل درست کردن دندون،که حتا اگه با بهترین ها هم درمون بشه، تا مدتها انگار یکی نشسته تو دهنت،هر از چند گاهی با میدل فینگر،تلنگر میزنه بهش و یادت میاره که "هی!آیم هییِر!لیسِن تو می!".حالا همینه حکایت ما.تجربه اولین ها اگه جوری باشه که وقتی دومین، رو تجربه میکنی،یه لگد گنده بخوره تو دندونت،دستات تو دست ِ بهترین آدمام که باشه و هواتو که داشته باشن،توی جمع به سردی بستنی وانیلی میشی،وسط ِ یه شب ِ سرد کویری که باز نمیشه یخش.هیچوقت ِ هیچوقت. 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
همیشه لبخند
احتمالن نداند که وقتهای دلتنگی،یک قطعه ی سه دقیقه و 15 ثانیه ای از صدایش را هی گوش میکنم  و به چشمهای دختر ِ اتاق ِ پنج،خیره میشوم.
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۲
همیشه لبخند

میخواستم چیزی بنویسم که بار دلم سبک بشود،این را خواندم و حالا سنگینیش،جایی حوالی ِ بطن ِ چپ ِ قلبم حس میشود.



تضاد باعث می شود که انسان در عمق وجود خود احساس٬ یاس گیر افتادگی و ناتوانی شدید داشته باشد. علیرغم نمایشاتی که برای قدرت نمائی می دهد٬ باطنا احساس می کند که موجودی است اسیر٬ ناتوان٬ مستاصل و گرفتار. این احساس را وقتی با خود خلوت می کند با عمق بینش خود میبیند. می بیند درونش غیر از آن است که بدیگران نشان می دهد. در می یابد که زندگی نمایشی٬ قیل و قالی و متظاهرانه ای هم که در پیش گرفته است برای پوشاندن همین احساس ناتوانی است. در لحظاتی همه چیز را درک می کند٬ ولی بلافاصله چشمش را می بندد ــ مثل کسی که لب یک پرتگاه قرار می گیرد. 


تفکر زائد

محمدجعفر مصفا



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۵
همیشه لبخند
هیچوقت فکرشو نمیکردم با ایستادن کنار ِ پنجره طبقه دوم ِ دانشکده برای باز کردنش و دیدن ِ یه توپ  که تو هوا از یه طرف ِ حیاط ِ مرکز سمپاد ِ پسرونه ی شهر به اون طرفش پرتاب میشه،اینجور اشکم سرازیر بشه و دلتنگم کنه.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۱
همیشه لبخند

پارسال،همین روز:خسته و کوفته،سوار سرویسای دانشگاه برمیگشتیم خونه.ایستگاه آخر،کنار مصلای شهره،پیاده که شدیم،صدای دعای عرفه،قلبمو زیر و رو کرد.نمازمو نخونده بودم،مطمئن بودم تا برسم خونه،یا از وقتش میگذره،یا اگرم به موقع برسم،از خستگی،نای خوندن ندارم.به "س" و "ص" که همراهم بودن،گفتم بریم مصلا نمازمو بخونم؟یه کم از دعای عرفه رو هم گوش بدیم؟با اینکه تیپ فکریشون شاید چندان مذهبی نبود،دلمو نشکستن و قبول کردن که بریم.نشستن تو حیاط مصلا و من رفتم وضو بگیرم.جلوی آیینه که وایسادم،یادم اومد صبح وقت بیرون اومدن پنکک و کرم زدم به صورتم و بدتر از همه اینکه نه دستمال مرطوبی همراهمه،نه حتا وضوخونه مایع دستشویی داره که دلمو به دریا بزنم و صورتمو باهاش بشورم.همونطور دو دل با صورت آرایش دار وضو گرفتم و زفتم تو مسجد.هر کسی تو حال خودش بود،یکی گریه میکرد،یکی سرش رو به دیوار کنارش تکیه داده بود و خیره بود،یکی داشت نماز میخوند.وایسادم به نماز،دلم گرفت.از اینکه اولین باره دعای روز عرفه رو توی مسجد میشنوم.دلم پر کشید برای صحرای عرفات که چند ماه قبلترش خالی از حاجی دیده بودمش و کلی غبطه خوردم به حال اونایی که هر سال دعاهاشونو اونجا میخونن.دلم برا زیر ناودون طلای خونه خدا پر کشید.یادم افتاد به قول و قرارم با خدا،که زندگیمو سپردم دستش.که خودش هر طرفی میخواد ببردم و غر نزنم.که کل قدمای من توی مکه و مدینه با این دعا برای خودم همراه شده بود که وضع درهم و برهم زندگی اون روزام مرتب بشه.یه قطره اشکم چکید روی صورتی که شک داشتم آب وضو بهش رسیده یا نه...

امسال،الان:نشستم روی تختم که یه زمانی مقر حکومتم بود،فکر میکنم چقدر نسبت بهش حس غریبگی دارم،به تختم توی خوابگاه و روتختی گل گلیش فکر میکنم.به اینکه پارسال امید به زندگیم توی درس چیزی در حدود زیر صفر بود و شک داشتم به تموم کردن لیسانسم و خدا با گذاشتن یه راه عالی پیش پام و شکستن غرورم،منو جایی گذاشت که امسال با رتبه دو رقمی توی یکی از بهترین رشته ها و دانشگاه های ایران دانشجوی ارشدم.دنیام چقدر کوچیک بود و الان چقدر بزرگتر فکر میکنم.چه آدمای بیخودی رو دور خودم جمع کرده بودم و الان دورشونو یه خط پررنگ کشیدم.که پارسال چی بودم و فکرام چی بود،امسال چی هستم و قراره چی باشم.

سرّ اون نماز نصفه نیمه و قرضی چی بود،الله اعلم ولی لذتش رو دیشب که بابا ساعت دو نصفه شب،اومده بود ترمینال دنبالم و از کنار مصلا رد شد،از ته دلم،بعد یه سال حس کردم.

پ.ن:هممون یه کمی ته دلمون خدا رو داریم،یه کم حواسمون بهش باشه که اگه یه قدم به سمتش بریم،به سمتمون میدوئه...

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۶
همیشه لبخند
تنگ شده...برای دست انداختن توی موهام و تغییر زاویه ی دستم به اندازه ای که بازوم درد بگیره.برای جمع کردن پاهام،وقت ِ خواب،که موهامو از بالای تخت پهن میکردم رو بالشم و قد ِ موهام،خودمو میکشیدم پایین و اندازه گرفتن اینکه چقدر بلند شدن.برای سیبیل گذاشتن با انتهای مجعدشون.برای خیسی ِ خنک ِ بعد ِ حموم ِ پشت ِ گردن ِ لباسم.واسه پیچوندنش و زدن یه کلیپس کوچیک،برای سُر نخوردن چادر از روی ِ سر.برای ِ گیس ِ یه وری ِ موها،برای بافتن ِ موهام به دستای مامان که هربار بابا بعدش شروع میکرد به ناز کردنشون.برای خرگوشی بستن،برای پیچوندن موها،مث ِ گوشای Oh توی انیمیشن Home.دارم تمرین میکنم برای مرحله های جدیدی که قاعدتن باید خوشحال باشم براش،ولی نیستم.مرحله هایی که دیگه هیچی برای من نیست.نه وقت اندازه گرفتن ِ موهای قبل خواب،نه مسخره بازی با موها،نه وقت گذاشتن ِ طولانی برای ویتامینه کردن ِ دقیق ِ موها با انواع و اقسام شامپو و نرم کننده و ماسک و اسپری،نه حتا سشوآر کشیدنشون.حتا اینکه چادر هم از سرم سُر بخوره،چاره داره.میخوام برم جایی که مامان و بابا نیستن،یا کمتر هستن،خیلی کمتر،جایی که موهامو انقدری کوتاه کنم که وقت ِ درس خوندن و پشت ِ لپتاپ نشستن،تو پیشونیم نریزن.
حتا اون وقتی که آرایشگر قیافه ش با گفتن میخوام موهامو کوتاه کنم،رفت تو هم،دلم نسوخت.اما الان که باد خنک میاد و توی تنهایی و تاریکی اتاقم،کنار پنجره نشستم و نور ِ ماشینایی که از کوچه بغلی رد میشن،میفته رو صورتم،دلم تنگ این شده که باد بپیچه تو موهام...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
همیشه لبخند

که به  ننوشتن فکر میکنم...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۳
همیشه لبخند
خوب یادمه،دو سال پیش،یه شب ِ دم کرده ی بهاری که هم ابر داره،هم میل به نباریدن و بخارپزْ کردن،سر همین کوچه خودمون،بغل پلاک 29 که قبلنا یه شعبه از بیمه بود،از بغل ِ بید مجنون که رد میشدیم،با دستم شاخه هاشو کنار زدم و بهش گفتم "دوستیای توی دانشگاه همینه،مزخرف و بیخود،فقط به درد عکس گرفتن میخوره که بعدنا به نامزدت عکسه رو نشون بدی و بگی،اینو ببین،الان رفته کانادا،استاد دانشگاه شده،هر دو سال یه بار میاد ایران،سمت راستیش هم شوهر کرد و ادامه تحصیلو بیخیال شد،الانم دومین بچه ش دو ماهشه، همه خبرا رو هم از فیسبوک و اینستاگرام دارم،منم که این جا وایسادم،فی الحال خدا انداخته تو بغل ِ شما" خندیده بود و گفته بود "چرت میگی و خودتم میدونی" گفته بودم "به خواب ببینی دو سال دیگه که درسمون تموم شد،اسمس بدم بگم دلم برات تنگ شده..." و خب،همیشه زمان همه چیز رو درست تر ثابت میکنه،دارم مانتوم رو برای قرار فردام اتو میکنم.قراره بیاد و من میخوام برم ببینمش و به طرز عجیب و مزخرفی هم دلم تنگشه.
۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۴
همیشه لبخند