حقیقت اینه که یه چیزایی هست،هیچوقت بهتر نمیشن.مثل درست کردن دندون،که حتا اگه با بهترین ها هم درمون بشه، تا مدتها انگار یکی نشسته تو دهنت،هر از چند گاهی با میدل فینگر،تلنگر میزنه بهش و یادت میاره که "هی!آیم هییِر!لیسِن تو می!".حالا همینه حکایت ما.تجربه اولین ها اگه جوری باشه که وقتی دومین، رو تجربه میکنی،یه لگد گنده بخوره تو دندونت،دستات تو دست ِ بهترین آدمام که باشه و هواتو که داشته باشن،توی جمع به سردی بستنی وانیلی میشی،وسط ِ یه شب ِ سرد کویری که باز نمیشه یخش.هیچوقت ِ هیچوقت.
میخواستم چیزی بنویسم که بار دلم سبک بشود،این را خواندم و حالا سنگینیش،جایی حوالی ِ بطن ِ چپ ِ قلبم حس میشود.
تضاد باعث می شود که انسان در عمق وجود خود احساس٬ یاس گیر افتادگی و ناتوانی شدید داشته باشد. علیرغم نمایشاتی که برای قدرت نمائی می دهد٬ باطنا احساس می کند که موجودی است اسیر٬ ناتوان٬ مستاصل و گرفتار. این احساس را وقتی با خود خلوت می کند با عمق بینش خود میبیند. می بیند درونش غیر از آن است که بدیگران نشان می دهد. در می یابد که زندگی نمایشی٬ قیل و قالی و متظاهرانه ای هم که در پیش گرفته است برای پوشاندن همین احساس ناتوانی است. در لحظاتی همه چیز را درک می کند٬ ولی بلافاصله چشمش را می بندد ــ مثل کسی که لب یک پرتگاه قرار می گیرد.
تفکر زائد
محمدجعفر مصفا
پارسال،همین روز:خسته و کوفته،سوار سرویسای دانشگاه برمیگشتیم خونه.ایستگاه آخر،کنار مصلای شهره،پیاده که شدیم،صدای دعای عرفه،قلبمو زیر و رو کرد.نمازمو نخونده بودم،مطمئن بودم تا برسم خونه،یا از وقتش میگذره،یا اگرم به موقع برسم،از خستگی،نای خوندن ندارم.به "س" و "ص" که همراهم بودن،گفتم بریم مصلا نمازمو بخونم؟یه کم از دعای عرفه رو هم گوش بدیم؟با اینکه تیپ فکریشون شاید چندان مذهبی نبود،دلمو نشکستن و قبول کردن که بریم.نشستن تو حیاط مصلا و من رفتم وضو بگیرم.جلوی آیینه که وایسادم،یادم اومد صبح وقت بیرون اومدن پنکک و کرم زدم به صورتم و بدتر از همه اینکه نه دستمال مرطوبی همراهمه،نه حتا وضوخونه مایع دستشویی داره که دلمو به دریا بزنم و صورتمو باهاش بشورم.همونطور دو دل با صورت آرایش دار وضو گرفتم و زفتم تو مسجد.هر کسی تو حال خودش بود،یکی گریه میکرد،یکی سرش رو به دیوار کنارش تکیه داده بود و خیره بود،یکی داشت نماز میخوند.وایسادم به نماز،دلم گرفت.از اینکه اولین باره دعای روز عرفه رو توی مسجد میشنوم.دلم پر کشید برای صحرای عرفات که چند ماه قبلترش خالی از حاجی دیده بودمش و کلی غبطه خوردم به حال اونایی که هر سال دعاهاشونو اونجا میخونن.دلم برا زیر ناودون طلای خونه خدا پر کشید.یادم افتاد به قول و قرارم با خدا،که زندگیمو سپردم دستش.که خودش هر طرفی میخواد ببردم و غر نزنم.که کل قدمای من توی مکه و مدینه با این دعا برای خودم همراه شده بود که وضع درهم و برهم زندگی اون روزام مرتب بشه.یه قطره اشکم چکید روی صورتی که شک داشتم آب وضو بهش رسیده یا نه...
امسال،الان:نشستم روی تختم که یه زمانی مقر حکومتم بود،فکر میکنم چقدر نسبت بهش حس غریبگی دارم،به تختم توی خوابگاه و روتختی گل گلیش فکر میکنم.به اینکه پارسال امید به زندگیم توی درس چیزی در حدود زیر صفر بود و شک داشتم به تموم کردن لیسانسم و خدا با گذاشتن یه راه عالی پیش پام و شکستن غرورم،منو جایی گذاشت که امسال با رتبه دو رقمی توی یکی از بهترین رشته ها و دانشگاه های ایران دانشجوی ارشدم.دنیام چقدر کوچیک بود و الان چقدر بزرگتر فکر میکنم.چه آدمای بیخودی رو دور خودم جمع کرده بودم و الان دورشونو یه خط پررنگ کشیدم.که پارسال چی بودم و فکرام چی بود،امسال چی هستم و قراره چی باشم.
سرّ اون نماز نصفه نیمه و قرضی چی بود،الله اعلم ولی لذتش رو دیشب که بابا ساعت دو نصفه شب،اومده بود ترمینال دنبالم و از کنار مصلا رد شد،از ته دلم،بعد یه سال حس کردم.
پ.ن:هممون یه کمی ته دلمون خدا رو داریم،یه کم حواسمون بهش باشه که اگه یه قدم به سمتش بریم،به سمتمون میدوئه...